قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ

مقاله هلن کلر : \اگر سه روز بینا بودم\ - آموزشگاه استثنایی شهید باهنر زابل
http://deafschool.ParsiBlog.com
 
قالب وبلاگ

همه ی ما داستان های تکان دهنده ای خوانده ایم که در آن ها قهرمان داستان یک زمان محدود و معین برای زندگی داشته است؛گاهی این مدت به طول یک سال  و گاه نیز به کوتاهی 24 ساعت است .اما ما همیشه علاقه مند بودیم که دریابیم ... که این انسان محکوم، آخرین روزها یا آخرین ساعاتش ر اچگونه می گذارند.

البته من از انسان های آزاده ای سخن می گویم که حق انتخاب دارند نه از جانیان محکوم ، آن هایی که حوزه ی عملشان بسیار محدود می باشد.
چنین داستان هایی ما را به تفکر وا می دارد؛به این تفکر که ما تحت شرایط مشابه چگونه عمل خواهیم کرد.

چه اتفاقات و چه تجربیات و چه محافلی را پشت سر خواهیم گذاشت وقتی در آخرین ساعات به عنوان موجودات فانی گرد می آییم و در اینکه در مرور گذشته خود چه احساس خوشبختی و یا تأسف به ما دست می دهد.
گاهی با خود چنین اندیشیده ام که محک بسیار خوبی خواهد بود اگر هر روز طوری زندگی کنیم که گویی فردا خواهیم مرد. چنین نگرشی ارزش های زندگی را در ما به شدت تقویت خواهد کرد.

 در این حالت ما هر روز را با نجابت، اشتیاق و هوشمندانه زندگی خواهیم کرد و اغلب اوقات، زمان در مقابلمان مانند صحنه های بی پایان در مقابل چشمانمان گسترده می شود و روزها و ماه ها و سالهایی که در مقابلمان قرار گرفته است.

این حالت را از بین می برد البته در این میان کسانی وجود دارند که شعار خوش گذرانی بخور و بنوش و شاد باش را قبول می کنند،اما بیشتر مردم با اطمینان از نزدیک شدن مرگ تأدیب خواهند شد.
در داستان ها قهرمان محکوم به مرگ اغلب در آخرین دقیقه نجات پیدا می کند.

اما همیشه مفهوم ارزش ها در او تغییر پیدا می کند.

او نسبت به معنای زندگی و ارزش های معنویِ جاودانِ آن قدردان تر می شود.

اغلب چنین متوجه شده ایم که آن هایی که در زیر سایه ی مرگ زندگی کرده اند،نوعی حلاوت و شیرینی برای آن ها به دنبال دارد.
اکثر ما به هر حال زندگی را امری عادی تلقی می کنیم.

ما می دانیم که باید یک روزی بمیریم، اما ما اغلب آن روز را در آینده ی دور تلقی می کنیم.

وقتی در سلامتی کامل شناور هستیم مرگ را غیر قابل تصور می پنداریم،به ندرت درباره اش فکر می کنیم، روزها در یک منظره بی پایان گسترده می شود.

بنابراین به دنبال کارهای جزیی خود می رویم، به ندرت از نگرش بی توجه مان نسبت به زندگی آگاهیم.
متأسفانه سستی در استفاده از تمام استعدادها و حواس ما وجود دارد.

تنها ناشنوایان هستند که قدرشنوایی را می دانند

و تنها نابینایان هستند که می دانند چه نعمت مضاعفی در بینایی و دید و نور وجود دارد.

مخصوصاً این مورد بیشتر در باره ی کسانی که دید و شنوایی خود را در جوانی از دست داده اند بیشتر صدق می کند.
اما آن هایی که هرگز رنج و درد نابینایی و ناشنوایی را نکشیده اند به ندرت استفاده کامل از این استعداد های خدادادی را می برند.

چشم ها و گوش های آن ها در تمام جهات می بیند و مبهوت می شنوند و نیمه متمرکز و بدون کمترین قدردانی، این در واقع همان داستان قدیمی است که تا چیزی داریم قدرش را نمی دانیم، تا وقتی که گمش کنیم . قدر سلامتی را نمی دانیم تا وقتی که مریض شویم.

گاه گاهی بینایی دوستان خود را می آزمایم تا دریابیم که آن ها چه می بینند.

اخیراً یکی از دوستان بسیار خوبم رادیدیم که به تازگی از قدم زدن از جنگل برگشته بود.

از او پرسیدم چه چیزی مشاهده کردی؟

او پاسخ داد: چیز خاصی ندیدم!

اگر من به شنیدن چنین پاسخ هایی عادت نداشتم، چنین چیزهایی برایم غیر ممکن بود چرا که مدت هاست که متقاعد شده ام که افراد بینا کمتر می بینند.
از خودم می پرسم چگونه ممکن است ساعاتی در جنگل قدم زد و چیز ارزشمندی ندید؟

من که نمی توانم ببینم، صدها چیز جالب توجه را فقط از طریق لمس کردن صِرف در می یابم.

من تقارن ضعیف یک برگ را احساس می کنم.

من به اشتیاق دستم را روی پوست نرم درخت یا پوست ضخیم درخت کاج می کشم در بهار شاخه های درختان را امیدوارانه برای یافتن غنچه ای که اولین علامت بیداری طبیعت، بعد از خواب زمستانی است، لمس می کنم.

من بافت مخملی یک گل را احساس می کنم و پیچ های برجسته آن را می فهمم، چیزی از معجزه طبیعت برایم فاش می شود.
گاه گاهی اگر بسیار خوش شانس باشم دستم را به آرامی روی درخت کوچکی می کشم و آواز شاد پرنده ای که مست، در حال خواندن است را احساس می کنم. من از اینکه آب های خنک یک جویبار از لای انگشتانم عبور می کند، غرق در لذت می شوم. در نظر من فرش سوزنی درخت کاج یا علفزار پر پشت، از یک فرش مجلل ایرانی خوشایند تر است. در نظر من منظره فصل ها، یک نمایش تکان دهنده و بی پایان است که از لای انگشتانم جاری می شود. من دلم بارها از دیدن این همه زیبایی می خواهد فریاد بکشد! اگر من می توانم فقط از طریق صِرفِ لمس کردن، این همه لذت بدست بیاورم، چقدر زیبایی ممکن بود از طریق دیدن بر من فاش شود؟ علی رغم این آن هایی که چشم دارند ظاهراً کمتر می بینند. آدمی قدر آن چیزهایی را که دارد کمتر می داند. ما همواره در آرزوی آن چیزهایی هستیم که نداریم. اما جای بسیار تأسف است که در دنیای روشنایی، موهبت دیدن، صرفاً فقط به جلی رفاه و آسایش بکار گرفته می شود نه اینکه ابزاری برای پرمعنی کردن زندگی.
اگر رئیس یک دانشگاه بودم یک واحد اجباری می گذاشتم برای اینکه چگونه از چشمانتان استفاده کنید. استاد باید سعی می کرد به دانشجویانش نشان دهد که آن ها چگونه می توانند از طریق درست دیدن در مقابل آنچه که در مقابل آن ها بی توجه می گذرند به لذت زندگی بیافزایند. او باید سعی می کرد استعدادهای خفته و کند آن ها را بیدار می کرد.
فرض کنید شما ذهن خود را روی این مسئله متمرکز کنید که فقط سه روز برای دیدن وقت داشته اید. چگونه از چشمان خود استفاده می کردید؟ اگر با نزدیک شدن تاریکی آن شب سوم شما می دانستید که خورشید دیگر هرگز برای شما نخواهد درخشید، شما آن سه روز باقیمانده با ارزش را چگونه می گذراندید؟ بیشتر می خواستید روی چه چیزی چشمانتان را خیره کنید؟
من طبیعتاً دوست داشتم بیشتر چیزهایی را ببینم که در طول این سال های تاریکی ام برایم عزیز بوده اند. شما هم شاید می خواستید چشمان خودتان را بر روی چیزهایی متمرکز کنید که برای شما عزیز و گرامی بودند، تا اینکه بتوانید خاطره ی آن ها را با غور به آن شب تاریک به یاد داشته باشید.
دوست دارم افرادی ر اببینم که مهربانی، دلسوزی و شفقت آن ها به زندگی ام ارزش زیستن داده است. ابتدا دوست دارم مدت زیادی را به صورت معلم عزیزم خانم آن سالیوان خیره شوم که وقتی بچه بودم سراغم آمد و دریچه ی دنیای بیرون را به رویم گشود. من صرفاً نمی خواهم خطوط صورت او را ببینم تا آنکه آن را در حافظه ام بپردازم. می خواهم صورت او را مورد بررسی قرار دهم و در صورت او نشانه های زنده ای از شفقت دلسوزانه و صبر را بیابم که از عهده ی سخت آموزش من برآمد. دوست دارم در چشمانش آن قدرت شخصیت را ببینم که او را توان بخشیده است که در مقابل سختی ها قرص بیاستد و آن مهربانی و دلسوزی را ببینم که اغلب من طعم آن را چشیده ام.
من اغلب با خود چنین فکر کرده ام که اگر هر انسانی یک چند روزی در طول اوایل زندگی جوانی اش برای مدتی نابینا و نا شنوا شود چه نعمت بزرگی نصیبش شده است. تاریکی او را نسبت به بینایی قدردان تر خواهد کرد و سکوت به او لذت صدا را یاد خواهد داد


[ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 1:0 صبح ] [ میلاد معتمدی پور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

بی مضایقه سخن بگو روزی بی آنکه بدانی هزاران حرف در دهان تو می ماسد و سکوتی در گوش من آوار می شود.
موضوعات وب
امکانات وب

 ="true" hidden="false" loop="false" width="287" height="44">

بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 73557
ش